جدول جو
جدول جو

معنی متن گو - جستجوی لغت در جدول جو

متن گو
گاو شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

کسی که از طرف مؤسسه یا گروهی دربارۀ کارها و درخواست های آن سخن بگوید
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
اسپغول باشد که بعربی بذرقطونا گویند. (برهان) (غیاث) (ناظم الاطباء) (الفاظ الادویه). و رجوع به اسپغول و اسبغول و اسفرزه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
محل گوی. گویندۀ لایق و شایسته. (ناظم الاطباء). آنکه سخن بر وقت و به موقع آن زند و بی محل گوی مقابل آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ اِ)
متلک گوی. کسی که عادت به متلک گفتن دارد. بدزبان. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). لغازگو. لغزخوان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خِ زَ)
مدح گوی. رجوع به مدح گوی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
ییسو... یکی از چهار پسرجغتای بن چنگیز که از 645 تا 650 هجری قمری در ماورأالنهر حکومت داشت. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 214 و 215 و نمودار خاندان جغتای (ماقبل ص 217) شود
پسر تولی بن چنگیز، اولین قاآن از خاندان تولی که به سال 646 هجری قمری به تخت قاآنی نشست و در سال 657 وفات یافت. رجوع به تاریخ سلاطین اسلام صص 186-187 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ اَ)
چربک گو. مستهزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نوح اندر بادیه کشتی بساخت
صد متل گو از پی تسخر بتاخت
در بیابانی که چاه آب نیست
می کند کشتی چه نادان ابلهی است.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 181)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). راورا. ژاوژا. تشی. جخو. بیهن. کوله. سکنه. (لغت فرس اسدی، ذیل کلمه سکنه). شکنه. مزنگو. (برهان) :
تو این را سوی پارسی چون کشی
یکی شکنه خواندش و دیگر تشی
همه مرزهای خراسان تمام
مرنگوش خوانند و بیهن به نام.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ)
خارپشتی که مار را میگیرد و میکشد و نمیخورد. (ناظم الاطباء). خارپشت را گویند و آن جانوری است مشهور. (آنندراج). مرنگو. خارپشت بزرگ تیرانداز. (برهان). کوله. قنفذ. رجوع به کوله و خارپشت و قنفذ و مرنگو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پادشاه ختاو ختن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی است از ملک ختن، و صحیح پیگو است. (از فرهنگ رشیدی). نام پادشاه چین و ختا بوده... و در فرهنگ رشیدی تصحیح تنگو به پیگو است که نام پادشاهی ازملک ختن بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف منگو، رجوع شود به منگوقاآن در فهرست تاریخ مغول تألیف آقای اقبال. (حاشیۀ برهان چ معین) :
با حکم قدیم تو چه کسری و چه قیصر
در پیش قضای تو چه خاقان و چه تنگو.
خواجه عمید (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از محل گو
تصویر محل گو
گوینده لایق و شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
متلک پران، مضمون ساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ستایشگر، مداح، مدح خوان، مدحت گو، مدحت خوان، مدحت سرا، مدیحه سرا، مدح گستر، مناقبت خوان
متضاد: هجوگو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آشنایی یا شناسایی کسی یا جیوانی از روی بوی بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
سبوی آب
فرهنگ گویش مازندرانی
تب بدن، در مقام تنبلی به کسی گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوی که برای شخم زدن آماده نباشد
فرهنگ گویش مازندرانی
گل تازه
فرهنگ گویش مازندرانی
خورشت فسنجان
فرهنگ گویش مازندرانی
گستاخ، کسی که سخنان درشت گوید، بیهوده گوه
فرهنگ گویش مازندرانی
گاو ماده ی شیرده
فرهنگ گویش مازندرانی